سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار 1386 - پرسپکتیو
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
 RSS 
اوقات شرعی
پنج شنبه 86 خرداد 24 ساعت 7:23 عصرروانشناسی شخصیت

روانشناسی شخصیت

نگاه اجمالی

«شخصیت» یک «مفهوم انتزاعی» است، یعنی آن چیزی مثل انرژی در فیزیک است که قابل مشاهده نیست، بلکه آن از طریق ترکیب رفتار (Behavior) ، افکار (Thoughts) ، انگیزش (Motivation) ، هیجان (Emotion) و … استنباط می‌شود. شخصیت باعث تفاوت (Difference) کل افراد (انسانها) از همدیگر می‌شود. اما این تفاوتها فقط در بعضی «ویژگیها و خصوصیات» است. به عبارت دیگر افراد در خیلی از ویژگیهای شخصیتی به همدیگر شباهت دارند بنابراین شخصیت را می‌توان از این جهت که «چگونه مردم با هم متفاوت هستند؟» و از جهت این که «در چه چیزی به همدیگر شباهت دارند؟» مورد مطالعه قرار داد.

از طرف دیگر «شخصیت» یک موضوع پیچیده است ولی از زمانهای قدیم برای شناخت آن کوششهای فراوانی شده است که برخی از آنها «غیرعملی» ، بعضی دیگر «خرافاتی» و تعداد کمی «علمی و معتبر» هستند. این تنوع در دیدگاهها به تفاوت در«تعریف و نگرش از انسان و ماهیت او» مربوط می‌شود. هر جامعه برای آنکه بتواند در قالب فرهنگ
معینی زندگی کرده ، ارتباط متقابل و موفقیت آمیزی داشته باشد، گونه‏های شخصیتی
خاصی را که با فرهنگش هماهنگی داشته باشد، پرورش می‌دهد. در حالی که برخی تجربه‌ها بین همه فرهنگها مشترک است، بعید نیست که تجربیات خاص یک فرهنگ در دسترس فرهنگ دیگر نباشد.

شخصیت از دیدگاه مردم

واژه «شخصیت» در زبان روزمره مردم معانی گوناگونی دارد. یکی از معانی آن مربوط به هر نوع «صفت اخلاقی یا برجسته» است که سبب تمایز و برتری فردی نسبت به افراد دیگر می‌شود مثلا وقتی گفته نمی‌شود «او با شخصیت است» یعنی «او» فردی با ویژگیهایی است که می‌تواند افراد دیگر را با «کارآیی و جاذبه اجتماعی خود» تحت تأثیر قرار دهد. در درسهایی که با عنوان «پرورش شخصیت» تبلیغ و دایر می‌شود، سعی بر این است که به افراد مهارتهای اجتماعی بخصوصی یاد داده ، وضع ظاهر و شیوه سخن گفتن را بهبود بخشند با آنها واکنش مطبوعی در دیگران ایجاد کنند همچنین در برابر این کلمه ، کلمه «بی‌شخصیت» قرار دارد که به معنی داشتن «ویژگیهای منفی» است که البته به هم دیگران را تحت تأثیر قرار می‌دهد، اما در جهت منفی.

در اجتماع گاهی به جای این کلمات از مترادف آنها «شخصیت خوب یا بد» صحبت می‌شود که هر یک ویژگیهایی را می‌رسانند و گاهی از کلمه شخصیت به منظور توصیف بارزترین ویژگی افراد استفاده می‌شود مثلا وقتی گفته می‌شود«او پرخاشگر است» یعنی ویژگی و خصوصیت غالب «او» پرخاشگری است. در کنار این موضوعات گاهی کلمه شخصیت جهت «احترام» به چهره‌های مشهور و صاحب صلاحیت «علمی ، اخلاقی یا سیاسی» بکار می‌رود نظیر «شخصیت سیاسی
، شخصیت مذهبی و شخصیت هنری
 و …».

شخصیت از دیدگاه روانشناسی

دیدگاه روانشناسی در مورد «شخصیت» چیزی متفاوت از دیدگاههای «مردم و جامعه» است در روانشناسی افراد به گروههای «با شخصیت و بی‌شخصیت» یا«شخصیت خوب و شخصیت بد» تقسیم نمی‌شوند؛ بلکه از نظر این علم همه افراد دارای «شخصیت» هستند که باید به صورت «علمی» مورد مطالعه قرار گیرد این دیدگاه به«شخصیت و انسان» باعث پیدایش نظریه‌های متعددی از جمله : «نظریه روانکاوی کلاسیک (Classical Psychoanaly Theory) ، نظریه روانکاوی نوین (Neopsychoanalytic Theory) ، نظریه انسان گرایی (Humanistis Theory) ، نظریه شناختی (Cognitive Theory) ، نظریه یادگیری اجتماعی (Social-learning Theory) و … » در حوزه مطالعه این گرایش از علم روانشناسی شده است.

ماهیت شخصیت و انسان

یکی از جنبه‌های با اهمیت در «روانشناسی شخصیت» که در «نظریه‌های شخصیت» منعکس شده است برداشت یا تصوری است که از ماهیت «انسان و شخصیت او» ارائه شده است (یا می‌شود). این سوالها با ویژگی اصلی انسان ارتباط می‌کنند و همه مردم ( شاعر، هنرمند ، فیلسوف ، تاجر ، فروشنده و …) همواره به روش به این سوالها پاسخ می‌دهند؛ بطوری که می‌توانیم بازتاب همه جانبه آنها را در «کتابها ، تابلوهای نقاشی ، و در رفتار و گفتارشان» ببینیم و روانشناسی شخصیت و نظریه پردازان این حوزه نیز از آن مستثنی نیستند. این موضوعات را می‌توان در جدول زیر خلاصه کرد.

نقش وراثت زیستی در رشد شخصیت

وراثت به منزله مواد خام شخصیت است. این مواد به اشکال مختلف شکل می‌پذیرند. بعضی از همانندیهای موجود در شخصیت و فرهنگ انسان ناشی از وراثت است، مثلا هر گروه انسانی ، مجموعه نیازها و قابلیتهای زیستی مشترک و یکسانی به ارث می‌برد. این نیازها ، شامل اکسیژن ، غذا ،  آب، استراحت ، فعالیت ، خواب ، پرهیز از شرایط هولناک و اجتناب از درد و نظایر آن است.

اهمیت محیط طبیعی در رشد شخصیت

محیط طبیعی نیز بر شخصیت تأثیر می‌گذارد، زیرا افراد تا حد وسیعی سطح کارآیی خود را که برای حفظ حیاتش ضروری است، از محیط می‌گیرد واقعیت امر این است که در هر محیط طبیعی ، انواع مختلف شخصیت و فرهنگ ، و در محیطهای طبیعی کاملاً متفاوت ، فرهنگهای مشابهی ملاحظه می‌شوند.

رابطه فرهنگ و شخصیت

بعضی از تجربه‌های فرهنگی بین همه افراد انسانی مشترک است. از تجربه‌های اجتماعی مشترک بین اعضای یک جامعه معین ، یک صورت بندی ویژه شخصیتی پدید می‌آید که شاخص و معرف شخصیت بیشتر اعضای آن جامعه است و اصطلاحا شخصیت نمایی (Modal Personality) یا شخصیت اساسی (Basic Personality) یا رفتار اجتماعی (خوی اجتماعی) (Social Character) خوانده می‌شود. این مفاهیم به ویژگیهای فرهنگی مشترکی که همه اعضای یک جامعه در آنها سهیم‌اند، اشاره می‌کنند.

نقش تجربه گروهی در رشد شخصیت افراد

کودک نوزاد به صورت یک ارگانیسم به دنیا می‌آید. با اخذ و کسب مجموعه‌ای از نگرشها و ارزشها ، تمایلات و بیزاریها ، هدفها و مقاصد ، و یک مفهوم عمیق و ناپایدار از اینکه چه نوع شخصی است، به تدریج یک موجود انسانی مبدل می‌شود. همه این ویژگیها را از طریق فراگرد اجتماعی شدن بدست می‌آورد. این فراگرد ، یادگیری او را از حالت حیوانی به شخصیت انسانی تغییر می‌دهد. به عبارت دقیق‌تر ، هر فرد از طریق فراگرد اجتماعی شدن ، هنجارهای گروههای خود را می‌آموزد تا اینکه یک خود مشخص که او را بی‌همتا می‌سازد، پدید می‌آید. شاید بتوان گفت که تشکیل تصور خود ، مهمترین فراگرد در رشد شخصیت به شمار می‌رود.

اهمیت تجارب شخصی در رشد شخصیت

چرا کودکانی که در یک خانواده پرورش می‌یابند، حتی اگر تجربه‌های یکسانی هم داشته باشند، با یکدیگر متفاوت‌اند؟ نکته مهم این است که آنان تجربه‌های یکسانی نداشته ، بلکه در معرض تجربه‌های اجتماعی از برخی جهات مشابه و از برخی جهات نامشابه قرار گرفته‌اند. تجربه هرکس بی‌همتاست. بدین معنا که هیچ کس دیگر بطور کامل ، نظیر آن تجربه را ندارد. یادداشت دقیق تجربه‌های روزانه کودکان یک خانواده می‌تواند گوناگونی تجربه‌های آنان را به خوبی آشکار سازد. هر کودک اولاً ، وراثت زیستی بی‌همتایی دارد که کسی دیگر عینا نظیر آن را ندارد، ثانیاً ، از مجموعه بی‌همتای تجربه‌های زندگی برخوردار است که باز ، کسی دیگر ، عینا از آن برخوردار نیست.


متن فوق توسط: مجید ارجمندی نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
پنج شنبه 86 خرداد 24 ساعت 7:7 عصراسکار

اسکار

در سال 1929 ، آکادمی هنرها و علوم سینمایی به فکر آن افتاد که مراسمی ترتیب دهد و در آن به بهترین های سال گذشته سینمای آمریکا جایزه ای اهدا شود. اعضای اصلی با این پیشنهاد موافقت کردند و مراسم اهدای جایزه در همان سال برای اولین بار برگزار شد.

مجسمه اسکار
س
دریک گیبونز(Cedric Gibbons) که یکی از طراحان صحنه مطرح در سینمای آمریکا بود به هنگامی که اعضای آکادمی بر سر نوع جایزه مذاکره می کردند ، به فکر این مجسمه افتاد و طرح آن را رائه داد (او خودش یازده بار به دریافت این جایزه نائل شد).
img/daneshnameh_up/f/f6/oscar1.jpg
طرح گیبونز، تندیسی از یک مرد بود با نگاهی جدی که شمشیری به دست دارد و روی یک حلقه فیلم ایستاده است. این طرح در اختیار مجسمه ساز مطرح ، جورج استنلی (George Stanley) قرار گرفت و او آن را به طول 13 اینچ و به وزن 6 پوند ساخت. این مجسمه ابتدا از 5/92% فلز قلع و 5/7% مس که از برنز پر شده و روی آن را با طلا اندود کرده بودند ساخته شد و ارزش آن صد دلار بود. اما مجسمه اسکار امروزی از فلزی موسوم به فلز بریتانیا ساخته می شود که کاملا پرداخت شده ، سپس روی مجسمه با طلای 10 عیار ، آب داده می شود بعد مجددا پرداخت و سرانجام با طلای 24 عیار اندود می شود. وزن این تندیس 11 پوند است و از نظر قانونی در سال 1941 به ثبت رسیده و شرکت معتبر تندیس سازی کالیفرنیای شرقی با همکاری شرکت پیکره سازی داج (هر دو در ایالت کالیفرنیا) از سال 1959 این تندیس ها را می سازند.

ارزش هر یک از این تندیس ها 200 دلار است ، اما این قیمت مهم نیست و ارزش معنوی آن برای برندگان آن غیر قابل محاسبه است. با این وجود آکادمی قانونی درباره نگهداری و فروش آن وضع کرده که در اساس نامه آکادمی ذکر شده:

« برنده اسکار ، به هیچ وجه نباید آن را در معرض فروش قرار دهد یا به کسی واگذار کند. اگر کسی نخواهد جایزه را نزد خود نگاه دارد ، می تواند آن را به اکادمی بدهد و در برابر ان ده دلار رایج دریافت کند. وارث و بازماندگان نیز مشمول این قاعده هستند.»

اما درباره اینکه چه شد که این تندیس را اسکار نامیدند داستان های گوناگونی نقل شده ، اما داستانی را که آکادمی تایید می کند ، این است که خانم مارگریت هریک (Margaret Herrice) ، کتابدار آکادمی که بعدها مدیر عامل آن هم شد ، نام اسکار را بر ان نهاده ، آن هم به این جهت که این مجسمه به عمویش که اسکار نام داشته شبیه بوده. به این ترتیب از سال 1931 این جایزه را اسکار نامیدند.

مراسم اسکار
img/daneshnameh_up/a/af/oscar3.jpg در شب شانزدهم ماه می سال 1929 ، اولین جشن اهدای جوایز آکادمی با حضور 270 مهمان در هتل روزولت ، واقع در هالیوود
برگزار شد. حاضران توزیع دوازده جایزه در رشته های گوناگون سینمایی را مشاهده کردند.در دو سال اول کمیته ای متشکل از بیست عضو از همه رشته ها انتخاب شدند که پنج نامزد دریافت جایزه را انتخاب می کردند و سپس فقط پنج نفر از اعضای کمیته ، برندگان اول را انتخاب کردند. در حالی که در سال سوم ، چهارصد نفر گزینش را انجام دادند.

اولین بار این جایزه ها به فیلم هایی اهدا شد که از اول ماه اوت 1927 تا سی و یکم جولای 1928 به نمایش در آمده بودند. این شیوه (شش ماهه) تا سال 1933 اعمال شد و از 1934 سال تقویمی در نظر گرفته شد و تا امروز هم پا برجا ماند. بر طبق این قانون فیلمی می تواند در این جشنواره شرکت کند و نامزد دریافت جایزه شود که در آن سال حداقل به مدت یک هفته در شهر لوس آنجلس یا حومه آن به نمایش عمومی در آمده باشد.

آکادمی هر ساله ، در هر رشته سینمایی ، فهرست دستاوردهای برجسته را برای اعضای همان رشته می فرستد (رشته کارگردانی برای کارگردان ها و ...). هر یک از اعضا (این اعضا در حال حاضر در حدود 6000 نفر هستند) موظف هستند که از بین این فهرست پنج نام را در رشته خود و پنج نام را به عنوان بهترین فیلم انتخاب کنند و آنها را به آکادمی بدهند. پس از شمارش آراء اولیه ، پنج نام به عنوان نامزدهای آن رشته برگزیده می شوند و بار دیگر این نام ها در اختیار اعضا قرار می گیرد. این بار در رای گیری نهایی از بین پنج نامزدها ، اعضا می توانند در همه رشته ها رای بدهند ، ولی با توجه به اینکه برای رای دادن به بهترین فیلم خارجی زبان ، مستند و فیلم های کوتاه باید تمامی فیلم های نامزد جایزه را دیده باشند ، معمولا در این موارد تعداد آراء کاهش می یابد. این آراء این بار مستقیما به شرکت مستقل حسابرسی پرایس واتر هاوس (Price Waterhouse) فرستاده می شوند. رئیس این شرکت به همراه چند تن از اعضای قابل اعتماد خود در یک اتاق مخصوص به آراء رسیدگی می کنند. پس از آنکه کلیه آراء خوانده شد ، نام برندگان در دو نسخه در پاکت های لاک و مهر شده قرار می گیرند. یکی از این نسخه ها به داخل گاو صندوق شرکت می رود و نسخه دیگر در روز مراسم در اختیار رئیس آکادمی قرار می گیرد. در حقیقت این نوع رائ گیری یکی از بی خدشه ترین آنهاست و تا امروز هم خلافی در آن دیده نشده و همه اعضا تا زمان اعلام نام برندگان نتیجه را نمی دانند.

با وجود آنکه امروزه همگان بر شیوه درست و مناسب رائ گیری و انتخاب برندگان در اسکار توافق دارند اما آکادمی از اولین جلسات خود که برای بنیان گذاری برگزار کرد تا به امروز شاهد مجادله ها و انتقادهای پایان ناپذیری بوده. در سال 1935 که شرکت پرایس واترهاوس مسائلی را در مورد روش نادرست رائ گیری مطرح کرد شایعات شروع به پخش شدن کرد ، شایعاتی درباره رشوه گیری و اعمال نفوذ استودیوهایی که بر آکادمی تسلط دارند به ویژه استودیوی مترو گلدوین مایر
(Metro-Goldwyn Mayer) (این استودیو در ده سال اول برگزاری مراسم 155 بار در رشته های مختلف نامزد شد و 33 تای آن را برد که در مقایسه با استودیوهای دیگر بسیار چشمگیر بود). این گونه شایعه ها و مشاجره ها ، در دهه سی اعضای آکادمی را به شدت کاهش داد ، زیرا سینماگرانی که به این آکادمی پیوسته بودند دیگر آن را قابل اطمینان نمی دانستند و به این ترتیب از آن کناره گرفتند.در سال 1935 ، فرانک کاپرا (Frank Capra) ، از جمله کارگردانان مطرح هالیوود ، به ریاست آکادمی رسید. زمانی که او به ریاست رسید از 600 نفر اعضای آکادمی تنها 50 نفر باقی مانده بودند. کاپرا بلافاصلا بعد از رسیدن به ریاست ، بازسازی موسسه را آغاز کرد و در سال 1936 با اهداء جایزه ویژه ای به کارگردان توانا و یکی از پیشگامان بزرگ سینما ، یوید وارک گریفیث
  (David Wark Griffith) دوباره مردم را به هیجان آورد. به این ترتیب بعد از آنکه جنگ قدرت در آکادمی به پایان رسید دوباره عضویت در آن رو به افزایش نهاد ، تا جایی که امروزه نزدیک به 6000 عضو دارد و از اعتباری بسیار بالا برخوردار است.


پخش تلویزیونی اسکار
از سال 1953 ، آکادمی قرار دادی با تلوزیون برای پخش این مراسم بست. این پخش بنیه مالی آکادمی را بسیار بالا برد. این مبلغ زیاد است( اوایل هرسال دو میلیون دلار) و به مسئولان آکادمی کمک می کند که به برنامه های مهم در امر پژوهش ، بورس های تحصیلی ، گرد آوری و نگهداری فیلم ها و انتشار کتب و مجلات بپردازند و به این ترتیب قدرت خود را بیش از پیش کنند.

همان طور که آکادمی از طریق پخش تلوزیونی مراسم صاحب درامد چشمگیری می شود ، برندگان و نامزدهای اسکار هم از نظر اقتصادی سود بیشتری می برند. فروش بالا ی فیلم ها و چند برابر شدن دستمزد سینماگران نامزد و برنده تنها بخشی از تاثیراتی است که این مراسم در صنعت سینما برجای می گذارد.





متن فوق توسط: مجید ارجمندی نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
پنج شنبه 86 خرداد 24 ساعت 6:58 عصرزندگی‏نامه استنلی کوبریک

زندگی‏نامه استنلی کوبریک

استنلی‌ کوبریک‌ در 26 جولای‌ِ 1928 در نیویورک‌ متولد شد، و در هفتم مارس‌ 1999 در خانه‌اش چشم‌ از جهان ‌فروبست‌. او مدت نیم‌ قرن‌ در سینما فعال‌ بود، و فیلم‌های‌ مهمی‌ همچون‌ راه‌های‌ افتخار (محصول‌ 1957)، اسپارتاکوس‌ (محصول‌ 1959)، لولیتا (محصول‌ 1962)، دکتر استرنج‌لاو یا چه‌گونه ‌یادگرفتم‌ از نگرانی‌ دست‌ بردارم‌ و بمب‌ را دوست‌ داشته‌ باشم‌ (محصول‌ 1964)، 2001: یک‌ اودیسه‌ فضایی‌ (محصول‌ 1968)، پرتقال‌ کوکی‌ (محصول‌ 1971)، باری‌ لیندون‌ (محصول‌ 1975)، تلألو یا درخشش‌ (محصول‌ 1980)، غلاف‌ تمام‌ فلزی‌ (محصول‌ 1987) و چشمان‌ تمام‌ بسته‌ (محصول‌ 1999) را ساخت‌. فیلم‌های‌ یادشده‌ اکثر قریب‌ به‌اتفاق‌ِ فیلم‌های‌ کوبریک‌ هستند، بنابراین‌ می‌توان‌ گفت‌ که‌ کوبریک‌ فیلم‌سازی‌ است‌ که‌ هرگز فیلم‌ِ بد نساخت‌، و همه‌ فلیم‌هایش ‌در سال‌هایی‌ که‌ به‌نمایش‌ درآمدند و در دوره‌های‌ طولانی‌ِ پس‌ از آن‌، قابل‌ بحث‌ و بررسی‌ بوده‌اند؛ اگر چه‌ اغلب‌ آثار او، به‌جز اسپارتاکوس‌، پرتقال‌ کوکی‌ و تلألو، فیلم‌هایی‌ نبودند که‌ با اقبال‌ عمومی‌ مواجه‌ بشوند. کوبریک‌ در همه‌ این‌ فیلم‌ها نشان‌ داد که‌ یک‌ کارگردان‌ِ واقعی‌ِ سینما مجموعه‌ پیچیده‌ای‌ است‌ که‌ برای‌ هماهنگی‌ و ترکیب‌ِ ایده‌های‌ متنوع‌ تلاش‌ می‌کند، وحاصل کارِ او چیزی‌ جز هماهنگ‌ درآوردن‌ِ افکارِ خلاقانه‌ و ایده‌های‌ بدیع‌ِ صناعتی‌ نیست‌.

 استنلی‌ کوبریک‌ تحصیل‌کرده‌ دانشگاه‌ نیویورک بود‌، و پس‌ از تحصیل‌ مدت‌ چهار سال ‌برای‌ نشریه‌ «لوک‌» (Look) عکاسی کرد، و در 1951 دو فیلمِ مستند 16 میلی‌متری روز مسابقه و کشیش پرنده را ساخت. روز مسابقه مستندِ کوتاهی‌ با زمانِ 16 دقیقه‌ درباره‌ یک‌ مشت‌زن‌ِ میان‌وزن‌ به‌نام ‌ِوالتر کارتی‌یر (Walter Cartier) است‌ که‌ کوبریک‌ با یک‌ دوربین‌ِ کوچک‌ِ «آیمو» با 3900 دلار بودجه‌ ساخت‌، و سپس‌ به‌ کمپانی‌ِ «آ. ک‌. او» فروخت‌، که‌ در نیویورک‌ به ‌نمایش‌ درآمد. فیلبمردار، تدوین‌گر، و صدابردارِ روز نبرد خود کوبریک‌ بود، و گفتارِ متن‌ِ فیلم‌ را داگلاس‌ ادواردز می‌خواند. کوبریک‌ در موقع‌ ساختن‌ِ روز نبرد و کشیش‌ پرنده‌ 21 سال‌ داشت‌. کوبریک‌ در سال‌ِ 1953 نخستین‌ فیلم‌ِ بلندش‌ را با نام‌ِ ترس‌ و هوس‌ با سرمایه‌ مشترک ‌دوستانش‌ تهیه‌ کرد. فیلم‌نامه‌ ترس‌ و هوس‌ را یکی‌ از دوستان‌ِ کوبریک‌ به‌نام‌ِ هوارد ساکلر(Howard Sackler) نوشته‌ بود، که‌ به‌ ماجراهای‌ چهار سرباز می‌پرداخت‌ که‌ در جنگی‌ بی‌نام‌ و نشان‌ حضور داشتند، و درصدد بودند بفهمند چه‌ کسی‌ و کجا هستند. کوبریک‌ بعدها این‌ فیلم‌ را «غیرنمایشی‌ و متکلفانه‌» ارزیابی‌ کرد، و گفت‌: «فکرهایی‌ که‌ می‌خواستیم‌ منتقل‌ کنیم ‌خوب‌ بودند، اما تجربه‌اش‌ را نداشتیم‌ تا آن‌ها را به‌طرزی‌ نمایشی‌ تجسم‌ بخشیم‌.»

کوبریک‌ پس‌ از ترس‌ و هوس‌ فیلم‌های‌ بوسه‌ قاتل‌ (محصول‌ 1955) و قتل‌ (محصول‌ 1956) را ساخت‌. در نزد منتقدان‌ و تماشاگران‌ِ جدی‌ و پیگیرِ سینما، سازنده‌ جوان‌ِ فیلم‌ِ بوسه‌ قاتل‌ چنان ‌استعداد و اصالت‌ِ خود را نشان‌ داده‌ بود که‌ می‌توانست‌ در اندک‌ زمانی‌ جزییات‌ و عناصرِ تازه‌تری‌ به‌ «نوع‌» فیلم‌های‌ جنایی‌ بیفزاید. او در این فیلم توانایی شگفت‌انگیزِ خود را در استفاده از نور آشکار ساخت.

 قتل‌ نخستین‌ فیلمی‌ است‌ که کوبریک‌ به ‌ساختن‌ِ آن‌ تفاخر کرده‌ بود. پرداخت‌ِ دقیقِ سرقت‌ در میدان‌ِ مسابقه‌، رجعت‌های‌ بدیع‌ به‌ زمان‌ِ گذشته‌ و تداخل‌ِ آن‌ها در زمان‌ِ حال‌ و شکستن‌ِ خط‌ِ مستقیم‌ زمان‌ و روایت‌کردن‌ِ یک‌ رویداد مشخص‌ و واحد از دریچه‌ ذهن‌ِ چند شخص‌، آن‌ جنبه‌های‌ ممتاز و متمایزی‌ بود که‌ کوبریک‌ در فیلمِ قتل به‌ آن‌ها توجه‌ نشان‌ داده بود‌. خود کوبریک‌ گفته‌ است‌: «کار با عنصرِ زمان‌ موجب‌ شده‌ که‌ قتل‌ به‌ چیزی‌ بیش‌ از یک‌ فیلم‌ِ جنایی‌ بدل‌ شود.» یکی‌ از منتقدان‌ِ روزنامه «تایم‌»، در همان‌ سال‌ها استنلی‌ کوبریک‌ را برای ‌ساختن‌ِ فیلم‌ِ قتل‌ همترازِ اورسن‌ ولز قرار داد.  راه‌های‌ افتخار مهم‌ترین‌ فیلم‌ِ کوبریک‌ در دهه‌ 1950 است‌. درواقع‌ راه‌های‌ افتخار نه‌ فقط ‌نخستین‌ فیلم‌ِ بااهمیت‌ِ کوبریک‌ است‌، بلکه‌ از بهترین‌ فیلم‌های‌ دهه‌ 1950 نیز محسوب‌ می‌شود. کوبریک، فیلم‌نامه‌اش‌ را براساس‌ِ رمان‌ِ همفری‌ کاب‌ نوشته‌ بود، و کاب ‌اساس‌ِ رمان‌ِ خود را با اتکا و اعتنا به ‌ماجراهای‌ واقعی‌ تنظیم‌ کرده‌ بود. ظاهراً کوبریک‌ نخستین‌بار رمان‌ِ کاب‌ را در 15 سالگی‌ خوانده‌ بود، و تا سال‌ها بعد، تا زمان‌ِ ساختن‌ِ راه‌های‌ افتخار، درذهنِ خود‌ داشت‌.

اگر این‌ همه‌ هدفِ تعیین‌شده‌ کوبریک‌ بوده‌ باشد، بایستی‌ تأکید کرد که‌ او به‌ هدفِ خود رسیده‌ است‌. حتی‌ فقط‌ ساختن‌ِ صحنه‌هایی‌ که‌ ژرژ سادول‌ (Georges Sadoul) از آن‌ها به‌عنوان ‌«بهترین‌ سکانس‌ها»ی‌ راه‌های‌ افتخار نام‌ برده‌، کافی‌ است‌ تا کوبریک‌ را در رسیدن‌ به‌ هدفش ‌موفق‌ بدانیم‌. این‌ سکانس‌ها عبارتنداز: شناسایی‌ِ مقر و جایگاه دشمن در شب‌، حمله‌ بی‌هدف به تپه و پناهگاه دشمن‌، تشکیل شورای‌ِ جنگ‌ در اتاق‌ِ مجلل‌ یک‌ قصر، تشکیل دادگاه‌ فرمایشی صحرایی‌، کش‌مکش‌ داکس‌ و ژنرال‌ برولار و زورآزمایی‌ِ نهایی‌ِ آن‌دو، صحنه‌ اعدامِ سه محکوم بی‌گناه‌ توسط‌ جوخه‌ آتش‌، که‌ یکی‌ از محکومان‌، که‌ در حال‌ مرگ‌ است‌، با برانکار به‌جلوی‌ِ جوخه حمل‌ می‌شود. فیلمبرداری‌ِ سیاه‌ و سفیدِ گئورگ‌ کروزه‌ و تصاویرِ خاکستری‌ و دل‌مٌرده‌ تأثیرِ خشونت‌بارِ این‌ سکانس‌ها را دو چندان‌ کرده‌ است‌.

    کوبریک‌ در فاصله‌ سال‌های‌ 1957 تا 1959 با آن‌که‌ تحت‌ قراردادِ مترو گلدوین‌مه‌یر(MetroGoldwyn Mayer) بود، هیچ‌ فیلمی‌ نساخت‌. او در 1960 به‌جای‌ِ آنتونی‌ مان‌ فیلم‌ِ اسپارتاکوس‌ را کارگردانی‌ کرد؛ فیلمی‌ درباره‌ بردگان‌ِ در روم‌ِ باستان‌، که‌ به‌رغم‌ نظرِ کوبریک‌ ازفیلم‌های‌ خوب‌ او محسوب‌ می‌شود. اسپارتاکوس‌ حاصل‌ِ کارِ دو کارگردان‌، دو سال‌ کار و بیش‌ از دوازده‌ میلیون‌ دلار هزینه‌ است‌. کرک‌ داگلاس‌، که‌ بازیگرِ اصلی‌ و مدیر تولید فیلم‌ بود، مسئولیت‌ِ اخراج‌ِ کارگردان‌ِ اول‌ِ فیلم‌ (آنتونی‌ مان‌) را به‌عهده‌ داشت‌. آنتونی‌ مان‌ صحنه‌های‌ افتتاحیه‌ فیلم‌ را، که‌ در لیبی‌ و مدرسه‌ گلادیاتوری‌ می‌گذشت‌، کارگردانی‌ کرده‌ بود. با اخراج‌ِ او استنلی‌ کوبریک‌ برای‌ ادامه‌ کارفراخوانده‌ شد. کوبریک‌ و داگلاس‌ سه‌ سال‌ پیش‌ از این‌ در راه‌های‌ افتخار با هم‌ کار کرده‌ بودند.

      کوبریک‌ در سال 1962 فیلم‌ِ لولیتا را ساخت‌. او برای‌ ساختن‌ِ این‌ فیلم‌ به‌ انگلستان‌ رفت‌ و پس‌ از آن‌ برای‌ همیشه‌ در آن‌جا اقامت‌ گزید. کوبریک‌، لولیتا را براساس‌ داستانی‌ از نویسنده‌ معروف‌ (ولادیمیر نابوکوف‌) ساخت‌، اما در طرح‌ِ داستان‌ آن‌ تغییرهای‌ اساسی‌ داد. خود نابوکوف‌ فیلم‌نامه‌ را نوشته‌ بود، و کوبریک‌ با مهارت‌ جزییاتِ آن‌را به‌تصویر درآورد، و موفق ‌شد متن‌ِ پیچیده‌ داستان نابوکوف‌ را به‌ فیلم‌ِ سینمایی‌ِ قابل‌ قبولی‌ تبدیل‌ کند. پیتر سلرز، جیمز میسون‌ و سو لاین‌ بازی‌های‌ درخشانی‌ در این‌ فیلم‌ ارایه‌ دادند، و فیلم‌برداری‌ِ سیاه‌ و سفید اَزوالد موریس‌ در خلق‌ِ فضاهای‌ مورد نظرِ کوبریک‌ و ناباکوف‌ نقش‌ِ به‌سزایی‌ داشت‌.

    وقتی‌ از کوبریک‌ پرسیده‌ شد چه‌گونه‌ موفق‌ شده‌ رمان نابوکوف‌ را به‌تصویر درآورد، گفت‌: کیفیت‌ِ این‌ رمان‌ در قسمتِ اعظم‌ِ آن‌، بستگی‌ به‌ سبک‌ و شیوه‌ نگارش‌ِ نابوکوف‌ دارد، و سبک‌، یکی‌ از اصولی‌ است‌ که‌ ارزش‌ِ کتاب‌ِ او را تعیین‌ می‌کند؛ اما کوبریک‌ این‌را می‌دانست‌ که‌ این‌ ارزش‌ بستگی‌ به ‌موضوع‌ انتخابی‌ نابوکوف‌ و درک‌ و دیدگاه‌ او از زندگی‌ و شخصیت‌های‌ رمانش‌ دارد. در نزد کوبریک‌، سبک‌، وسیله‌ای‌ است‌ که‌ هنرمند برای‌ جذب‌ و خیره ‌ساختن‌ِ خواننده‌، یا تماشاگر، به‌کار می‌برد تا به‌وسیله آن‌ احساساتش‌ را به‌ آن‌ها القا کند. بنابراین‌ همین ‌نکات‌ باید بر روی پرده‌ سینما، یا صفحه‌ تلویزیون‌، دیده‌ شوند، نه‌ سبک‌ِ نویسنده‌. به‌عبارت ‌دیگر، میزانسن‌ بایستی‌ برای‌ یافتن‌ِ یک‌ سبکِ‌ خاص‌ مورد نظر قرار بگیرد، و در صورتی‌ توفیق ‌حاصل‌ می‌شود که‌ به‌عمقِ اثرِ مورد اقتباس‌ پرداخته‌ شود؛ از این‌ طریق‌ می‌توان‌ اثری‌ جدا و مستقل‌ از ساختمانِ داستان‌ به‌وجود آورد. در نتیجه‌ اقتباس‌ سینمایی‌ می‌تواند به‌خوبی‌ِ خود رمان‌ شود، و حتی‌ در مرتبه‌ای‌ بالاتر از آن‌ قرار بگیرد.

‌ فیلم‌شناسی‌ استنلی‌ کوبریک‌:

روز مسابقه (مستند، 1950)

کشیش‌ پرنده‌ (مستند، 1951)

ترس‌ و هوس‌ (1953)

بوسه‌ قاتل‌ (1955)

قتل‌ (1956)

راه‌های‌ افتخار (1957)

اسپارتاکوس‌ (1959)

لولیتا (1962)

دکتر استرنج‌لاو‌ (1964)

2001: یک‌ اودیسه‌ فضایی‌ (1968)

پرتقال‌ کوکی‌ (1971)

باری‌ لیندون‌ (1975)

تلألو/ درخشش‌ (1980)

غلاف‌تمام‌ فلزی‌ (1987)

چشمان‌ تمام‌ بسته‌ (1999)


متن فوق توسط: مجید ارجمندی نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
شنبه 86 خرداد 12 ساعت 7:0 عصردیالکتیک

از اصطلاح یونانی dialegein گرفته شده که از لحاظ معنوی به معنای گفتگو است .به نظر ارسطو به معنای استدلالی که هدفش اقناع طرف مخالف است برداشت میشد .اما اگر بخواهیم آن را به معنای روش سوال و جواب اطلاق کنیم ُباید آن را به سقراط نسبت دهیم .

    افلاطون دیالکتیک را به معنای علم به اصول و قوانین و مبادی نخستین دانست و آن را با علمی که از راه فرضیه و تجربه به دست می اید فرق گذاشت و آن را واضح ترین و یقینی ترین و بالاترین نوع علم شمرد . اما ارسطو قیاس جدلی میداندش که مبتنی بر ایمان طرف مخاطب و مسلمات مورد قبول اوست .

     اما این جدل استاد شاگردی بنا است تا کجا بینجامد ؟  بزرگترین واضع علم منطق پیرو بی چون و چرای   استاد خود آن بنیان گذار فلسفه ی آکادمیان شد و علوم را به سه بخش تقسیم کرد . نظری . عملی و مولد. هدف علم نظری را رسیدن به معرفت عینی دانست .و علم عملی را راهنمای عمل و رفتار و تنظیم کننده ی آن دانست  . هدف علم مولد راهنمایی و هدایت هنرها است . و در راس همه ی آنها تحلیل را قرار داد .همین جا بود که فلسفه ی او از فلسفه ی استادش جدا میشود درست آنجا که استاد همه چیز را هرمی و از بالا به پایین میبیند و و علم و ریاضیات بر فراز دیگر علوم چون باورها و انگاره ها قرار میدهد . شاگرد می آید و همه را کنار هم میچیند . و بهایی به هنر و فعالیت های ذهنی پس رانده شده می بخشد . شاید تنها جایی که استاد و شاگرد هر دو یک صدا شده اند همین جا باشد . "دیالکتیک سلطان همه ی علم ها است "

     هرچند در دوره ی این دو دیالکتیک را به قدرتی نیک حواله میدهند اما همیشه این سوال مطرح است که چگونه این شناخت ممکن میگردد ؟ 

    اکثر خرد گرایان چون دکارت دست آخر به اینجا میرسند که "‌بگذار ریاضیات الگوی ما در کاربرد عقل باشد "‌و این گونه علم ریاضیات را به جای آن قدرت نیک بی کم و کاست مینشانند و با آن فاعل آگاه همیشگی خود ذهن باوری را وارد فلسفه ی مدرن میکند

    اما هگل در تعریف دیالکتیک  با افلاطون هم عقیده تر بود تا با شاگرد او . او ذهن مطلق دکارت را میان تمام واقعیت های مفهوم مند قسمت کرد . منطق . فیزیک . زیست شناسی . از تاریخ و سیاست تا هنر . دین و فلسفه .و گفت هر مفهومی که در ابتدا به آن میاندیشیم محدودیت های خود را به ما مینمایاند و به نفی خود تحول پیدا میکند . در یک کلام تضاد .

   پاسخ این سوال  که این تضاد از کجا به وجود می آید از عهده ذهن تفسیر گر هگل بر نیامد . نیاز به فلسفه ای که که به واقعیت تبدیل شود  بیش از نیاز به فلسفه ای برای تعبیر و تفسیر جهان احساس میشد . این که واقعیت را جلویمان بگذاریم و ساعت ها روی آن فکر کنیم و تحلیل کنیم اغلب در تغییر جهان و تغییر در شعور و آگاهی انسان اثری نمیگذارد روندی که در صومعه ها ی دیروز و امروز همچنان ادامه دارد بی هیچ تکاملی!  پی ریزی چنین فلسفه ای از عهده ی کسی بر می آمد که بتواند انتزاعات را کنار بگذارد و رابطه ی همیشه در حال تغییر انسان . طبیعت . و ماده با یکدیگر را بسنجد و آنها را با واقعیت های تاریخی . اجتماعی و سیاسی و اقتصادی پیوند زند .

    این که چرا زیربنای دیالکتیک مارکس به اقتصاد  و اهمیت آن انجامید آشکارا به تحلیل قدرتمند هگل بازمیگردد از جامعه مدنی که :روابط اقتصادی جامعه مدنی "آوردگاهی است که در آن منافع افراد در تقابل با یکدیگر قرار میگیرند "‌

    برای هگل جامعه ی مدنی در امور اقتصادی اش جنگ همه با همه کشاکش مدام تمایلات خودپرستانه بود به سوی قطبی شدن روز افزون . ثروتمند شدن معدودی و فقر و فلاکت توده ها  .مارکس از همین جا دیالکتیک خود را بر این پایه بنا نهاد با این تفاوت که دیدگاه ایده آلیستی استاد خود را که غلبه ی محض را  در تفکر و رشد آگاهی فردی بنا نهاده بود رد کرد و این نوع غلبه را در مقابل جهان بیگانه و دشمن بی اثر خواند .

    در نهایت این بحث میتوان گفت . انچه در این سیر فلسفی دیده میشود به کندی بر جامعه ما حکمفرماست . آنجا که سه بنیان دیالکتیکی هیچ کدام به خوبی عمل نمی کنند و مجموع تز و آنتی تز و سنتز بیمار بنیان اقتصادی جامعه را فراهم آورند . دو رکن اصلی آگاهی و فعالیت هدفمند انسانی به هیچ کجا نمی انجامد . انسان از خود بیگانه روزهایش را به این میگذراند که پول را به پول بدل کند .

فریفتن خود به نام جامعه های مدنی از انواع مختلف یک مبارزه ی طبقاتی درست را نمیسازد . مهم دیالکتیک یک جامعه است . دیالکتیک خام و پراکنده گو تنها در جهت منافع است و بس!


متن فوق توسط: مجید ارجمندی نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

لینک های روزانه
سرگیجه [69]
[آرشیو(1)]

درباره خودم
بهار 1386 - پرسپکتیو
مجید ارجمندی
آرشیو یادداشت ها
تابستان 1386
بهار 1386
لوگوی من
بهار 1386 - پرسپکتیو
لوگوی دوستان من


اشتراک در خبرنامه
 
جستجو در کل مطالب
 :جستجو

جستجو در کل مطالب این وبلاگ، حتی مطالب بایگانی شده!